خواجه شمسالدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی (حدود ۷۲۷ – ۷۲۹ هجری قمری)، شاعر بزرگ سده هشتم ایران (برابر قرن چهاردهم میلادی) و یکی از سخنوران نامی جهان است. بیشتر شعرهای او غزل هستند که به غزلیات حافظ شهرت دارند.او از مهمترین تاثیرگذاران بر شاعران پس از خود شناخته میشود.در قرون هجدهم و نوزدهم اشعار او به زبانهای اروپایی ترجمه شد و نام او بگونهای به محافل ادبی جهان غرب نیز راه یافت.هرساله در تاریخ ۲۰ مهرماه مراسم بزرگداشت حافظ در محل آرامگاه او در شیراز با حضور پژوهشگران ایرانی و خارجی برگزار میشود.در ایران این روز را روز بزرگداشت حافظ نامیدهاند.دیوان حافظ که مشتمل بر حدود ۵۰۰ غزل، چند قصیده، دو مثنوی، چندین قطعه و تعدادی رباعی است، تا کنون بیش از چهارصد بار به اشکال و شیوههای گوناگون، به زبان فارسی و دیگر زبانهای جهان بهچاپ رسیدهاست. شاید تعداد نسخههای خطّی ساده یا تذهیب شدهٔ آن در کتابخانههای ایران، افغانستان، هند، پاکستان، ترکیه و حتی کشورهای غربی از هر دیوان فارسی دیگری بیشتر باشد
غزل های ۱ تا ۶۰
دانلود حجم: 11.6 مگابایت
غزل های ۶۱ تا ۱۲۰
دانلود
حجم: 11.2 مگابایت
غزل های 121 تا 180
غزل های 181 تا 240
دانلود
حجم: 10.9 مگابایت
غزل های 241تا 300
دانلود
حجم: 11.1 مگابایت
غزل های 301 تا 360
دانلود
حجم: 10.5 مگابایت
غزل های 361 تا 420
دانلود
حجم: 10.6 مگابایت
پنجره
پنجره ای خواهم ساخت رو به آسمان باز خواهم ساخت تا فقط رو به آبی سفید بی کران باز شود
پنجره ای خواهم ساخت رو به دریا خواهم ساخت تا فقط رو به امواج خاموش و طوفانیش باز شود
پنجره ای خواهم ساخت رو به خورشید تا فقط رو به طلوع وسفیدو زردیش باز شود
پنجرهای خواهم ساخت رو به دل کویر تا فقط رو به گرمای سخت وصدای بی صدایش باز شود
پنجرهای خواهم ساخت رو به آینه ای بزرگ تا فقط رو به نگاه خودم باز شود...
دل نوشته
حسین مزینانی عسکری
به سوی دنیایی می شتابم بسوی پنجره ای که شیشه هایش را قطرات بخار پوشانیده و با دستهایم ردی از احساس بر رویش به جا می گذارم دنیارا چه باید دیدو دنیا را چه خواهد شد از داشتن احساس و بی احساسی ها .پنجره دیواریس که مرا از احساس سختیها محفوظ نگه میداره اما شاید سختی در کار نباشه پس باز میکنم پنجره رودر رویم را چه بسا امیدی پشت ان به انتظار من است .به ابرها آسمان که نگاه میکنم با خودم میگم این بهترین تصویر دنیاس که با بی احساسی تعداد کمی به این شاهکار خالق هستی نگاه میکنن بدون هیچ هزینه ای میشه این شاهکار خدارو هر روز دید ای کاش که تمام نگاه ها تا قبل خرابیها به ثمر بشینن ونیاد روزی که حتی دیدن آسمان آبی هم برای ما آرزو بشه ....
دل نوشته حسین مزینانی
آینده از نگاه من
چشمهایم را میبندم.نه بر روی حقایق نه بر روی نگاهها نه بر روی صداها .بلکه بر روی گذشته که گرچه زیبابود شیرین بود تلخ بود اما بایدرفت باید جور دیگر بر آینده نگریست آری دنیا را با نگاهی نو می نگرم تا شاید فکری شوم که آیندگان به بودنم افتخار کنند پله های آینده بسی زیادو درستو خراب است اما مشکلی نیست تنها مساله ای است که به سادگی در مقابلم به زانو خواهند آمد پس همراه شوبا من تا دست در دست دهیم تا با هم فکریهایما راهی دگر آغاز کنیم....فکرت را با بی فکری مبادله نکن هر کسی برای راهی ساخته شده پس راهت را پیدا کن تا راه گشای بیماران گمراه شوی.....
دل نوشته ای از حسین مزینانی عسکری
خاموشی
خواستی که دنیا مال تو باشد و آشنا رفتی اما غریبه در یادها ماندی فراز نوای آرمانهایت بر تارک دنیا زخمی باز بر جا گذاشت تو کیستی که همان فکر در ذهن مغشوش آدمهای خسته روحی شاید تک برگ بر نوک شاخه که منتظر آخرین باد شمالیس شاید حس ندیدنت پای دنیارو برایم لرزاندو از لرز به گرمای تو پناه آرد.بی گودار به آب زدی اما تک تیر تو بر سیبل زندگی نشست. صدایت را برای گوشهای بیدار .بیدار نگه دار که سرمای این روزها تمام صداها رو به خوابی عمیق فرو برده...حسین مزینانی
زندگی
در دنیای امروز مغزی مبهمو خاموشم که چرا آدمی را همچو من قرار داد.آیا نمیشود من هم درختی سر فراز استوار بودم که بر قامتم میبالیدمو از سایه ام می بخشید مو ازثمره ام سیر میکردم بی آن که حرص مادیاتی را زنم که چرا دارندو ندارمو چطور خواهم داشت؟ آری ای کاش برگی بودم سبز که با ضربات سیلی باران بر صورتم خیسی احساس ابرها را حس می کردمو به هیچ چیزی جز شکرش فکر نمی کردم.ای کاش حس عشق را در تک تک ثانیه های عمرم تجربه میکردم . دنیای من دنیادی شیرینو فرهاد نیست دنیای رستمو سهراب نیست دیگر از حافظ و سعدی یاد نیست هر چه هست چیزیس که در آخرش نه به عشق وآرامش بلکه به این که آیا برایم صرفه مادی داردیا ندارد بسته است آری دنیای من این چنین است و سراب است روزی که مثل گذشته با خنده ای میبستم در اندوه را به شهر دلم.شاید برای تو هم اتفاق افتاده اما شایدی در کار نیست این اتفاق حتی برای کسانی که دارا بودن وحال هم بیشتر دارند افتاده و خواهد افتاد سخت است اما خدا هست پس می نویسم از حرفهایی که نمیشود به کسی گفت اما با نوشتنش کمی آرم میشود این دل نا آرام....
عشق
از سکوت سرد عشق آشیانه ای خواهم ساخت
تاکه در پناه از هجوم تلخ درد در کوچه پس کوچه های دلم
آرام گیرد این دل بی قرار
چه روزی بود روزی که عاشق پی حسرت عشق نبود
چه روزی بود که درد پی عاشق نبود
ای کاش همه به اهدافشان نمی رسیدن.ای کاش
حسین مزینانی
حس
چه حسیس حس تنهای
چه دور است خط پایان بی قراری
در همهمه صدا های تلخ در نگاهم
قطره اشکی خواهم شود
تا با فرار از زندان چشمانم راهی دگر آغاز کنم.
حسین مزینانی
نقاب سرخ
سلام .
امروز روزهای خوبی به نظر میرسه؟شاید همه بخوان شاد باشن.همه در جستجو .به دنبال حرفی ماندگار به دنبال هر راهی که بشه به نقطه ای که سالهاس برای بدست آوردنش تلاش میکردن برسن. آره میشه تو شهر قدم زدو دید نگاههای سردوخسته رو دید انگار که از جنگ با دیو بزرگ برگشتن و با عوض کردن لباس چهره میخوان بگن پیروز برگشتن.همه با همهمه به دنبالشن این چه جورشه چرا ؟
ترسی هست پشت نقاب سرخ سیلی رو صورت اما میشه بگی چرا؟
روشهای مختلفی هست واسه پیروزی . واسه اثبات بودن.واسه اثبات نگاه بی ترسو نقاب. خسته ای ؟ به قدیم تر برگرد....دیدی دنیای قدیم چه شیرینه؟ چرا
چرا میشه قدیمو خوب دید اما ایندرو نه؟ مگه نباید اینده بهتر از حال باشه ؟ چرا نمیشه تصویری واسه اینده دید که توش یه عکس از لبخند باشه ؟
چرا میشه دید اما! باید لبخندی رو پاک کرد تا لبخندتو بتونی پر رنگ کنی. پله های مارپیچ به سوی اینده که لابلای زمان گم شدن میخوای بری بالا اما!
هر قدمت با شک و تردید گذاشته میشن شاید بشه /شاید نه .اره اگه بشه خوبه اما اگه نشه ! باید برم اون نقاب لعنتی رو بردارم دباره سرخش کنم با طنابی سفت به صورتم بچسبونم.باز برم بگم من به بالا رسیدم. کاش راهی بود کاشو ای کاش صدایی بود که میگفت وسط راه پله ای شکست . من که راهی جز رفتن نداشتم چرا دنیا اینجوریه چرا باید پله های من شکستن من که لبخندی رو پاک نکردم من که دنیارو با لبخنداش دوست دارم.چرا لبخند من بایدایننقاب لعنتی باشه؟ چرا باید راه دیگه ای رو واسه برد نداشت .راهی که باپا گذاشتن و از گذاشتن نگاههای خسته با نقابهای سرخ پی نمود من که خودم همهمون نقاب روبا طنابی سفت بستم منی که میدونم حالام پشت این نقاب خوب نیست. چرا؟ چرا فقط این راه چرا دنیا برای من راهی تنگو تاریکو سرد پیشنهاد داد؟ امید کلمه ایست زیبا اما برای من با یک نون ناامید گشت.پس من هم خواهم رفت با توام توی که مثل من نقابی سرخ داری باید رفت دنیا رحم ندارد باید رفت اما!راهی هست که با ماندن میشود به بالا رفت با پا نذاشتن بر روی نقابهای سرخ با محو نکردن لبخندها .اری راهی هست باید رفت اما با ایجاد روزنه ای به اینده پس بلند شو و بیا ما با قدمی سفت و سنگن بی لغزش و بی ترس پا بر روی پله های امید می گذاریم اری سخت است اما باید رفت باید ساخت اری باید ساخت پله های شکسته را باید ساخت با هم باید ساخت پشت این پله های شکسته ارزوهای توست که در انتظارت در گوشه ای بنشسته پس با امیدقدمهایت را سفت کن با برداشتن نقاب سرخ رویت را به دنیا نشان بده بلند بگو اری((این من هستم)) تا دنیا بداند رقیب سخت کوشی در جدال با سربازان سختکوش خودش دارد .این است ماندنو رفتن پس بدان که راه پیروزی با حرف نیست راه پیروزی با عمل با بهترین انتخاب به مقصد میرسند پس نگو چرا من نگو راهی نیست نگو راه بستس نگو راهی نیست دنیا همین فکر ماست هر کس با دنیای فکر خویش دنیای خودش را می سازد پس دنیای خودت را با بهترین معماری بساز اگر بنای دنیایت سفت اشند مطمعن با که هیچ ویرانگری قادر به خراب کردن دنیایت ندارد با خشتی بنای دنیایت را بساز که با صبرو بردباری با کمی فکرو عاطفه باکمی تلاشو کوشش ساخته شده شاید با خودت بگویی داستان جالب بود اما بدا چه خواهی چه نخواهی زمان در گذارند پس بدان باید راهی رفت که با پا گذاشتن بر روی نقاب سرخ بشود به انسوی پله های شکسته رفت دنیای تو دنیای توست چه خواهی جه نخواهی!
این بود سخنی از من حقیر برای تو که شاید مثل خیلی ها ان نقاب سرخ بر روی چهری خسته خود داری.(حسین.مزینانی)