مزینان نیوز

مزینان همان عشق آباد همان دیار سر فراز محل تولد دانشمندان ایران زمین همچون شهید دکتر علی شریعتی مزینانی و دیگر اندیشمندان ایرانی است...
شکلک های ساده,شکلک های بامزه,شکلک های پراستفاده,شکلک های مورد علاقه
شکلک های ساده,شکلک های بامزه,شکلک های پراستفاده,شکلک های مورد علاقه

مزینان نیوز

مزینان همان عشق آباد همان دیار سر فراز محل تولد دانشمندان ایران زمین همچون شهید دکتر علی شریعتی مزینانی و دیگر اندیشمندان ایرانی است...

مزینان نیوز

خدایا ...
به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم اما آن چنان که تو دوست میداری
خدایا ...
چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم آموخت
خدایا ...
رحمتی کن تا ایمان ، نام و نان برایم نیاورد
قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمان افکنم
تا از آنها باشم که پول دنیا می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند
ای خدا ...
میدانم که برای عشق زیستن و برای زیبایی و خیر مطلق بودن چگونه آدمی را به مطلق می برد . اخلاص ، یکتایی در زیستن ، یکتایی در بودن و یکتایی در عشق ...
خدایا ...
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان
اضطرابهای بزرگ ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن
لذتها را به بندگان حقیرت بخش و درهای عزیز را بر جانم ریز

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

نویسندگان

StatsCrop Pagerank

داستان شب اسرار امیز (قسمت سوم)

يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۳۰ ب.ظ

نویسنده :حسین مزینانی


ابراهیم که خیلی ترسیده بود به سمت خونه  بادوندگی به راه افتاد .جلو در رسید رفت جلو تا در بزنه اما! در نیمه باز بود  رفت تو اما هیچ کسی  خونه نبود گیج و  عصبانی همه جای خونه رو به دنبال نشانی از زن و بچه ای که  به تازگی بهشون رسیده بود می گشت  اما هیچ چیزی  پیدا نکرد  عرق  از پشیشونیش به راه افتاده بود ناگهان تلفن خونه زنگ زد ابراهیم رفت تا گوش رو برداره  اما گوشی قطع شد .دوباره  تلفن زنگ زد به سرعت گوشی رو برداشت: الو الو  فاطمه تویی!!! شنید که صدایی ضعیف گفت ابراهیم مارو نجات بده ما ... و گوشی قطع شود ابراهیم ناراحت عصبانی  نمیدونست چیکار کنه  ناگهان چهره عسل دختر ش جلو چشماش اومد گریه فاطمه از شوق دیدن ش  با مشت به روی میز زدو سرش رو روی میز گذاشت اشک می ریخت که دوباره تلفن زنگ زد گوشی رو برداشت یه زن بود گفت: الو سلام آقای ابراهیم من کسی ام که زن و بچه تو رو از خونه دزدیدم  ابراهیم با فریاد گفت : تو کی هستی به خانواده من چیکار داری مگه ما چیکارت کردیم .و در جواب  زن گفت من از تو درخواستی دارم که اگه انجام ندی جون دختر و زنت به خطر میوفته ابراهیم گفت چی هر کاری بگی میکنم  فقط به اونا آسیبی نزن .زن گفت: باید به پارک سیمرغ بری و با مردی  ملاقات کنی و اون بهت میگه که چیکار باید بکنی ابراهیم گفت باشه من میرم  اما کی. اون از کجا بشناسم.  گفت تو برو ما بهت زنگ میزنیم.  و تلفن قطع شد. ابراهیم  به سمت پارکی که اون زن گفت راه افتاد بعد از 1 ساعت به اونجا رسید تو پارک به صورت همه کسایی که اونجا بودن  خیره میشود که گوشی که فاطمه بهش داده بود زنگ خورد و  زن به ابراهیم گفت: رو  صندلی که زیر او درخت بزورگ روبروت برو و بشین منتظر ما باش و گوشی قطع  شود ابراهیم به طرف صندلی رفت انگار اونجا خیلی براش  آشنا بود رفت رو صندلی نشست 20 دقیقه گذشت اما از کسی خبری نبود  که ناگهان دستی روی شونش  از پشت گذاشته شود و ابراهیم حراسون برگشت مردی  با صورت پیر و چروکیده بود که لبخندی بر روی  لبانش بود  و گفت نترس چیزی نیست نگران زن و دخترت نباش جاشون امنه ابراهیم که فهمید اون همون مرده  به لباس پیر مرد چسبیدو گفت اونا کجان بگو  زود باش! پیر مرد گفت بشین تا بگم کجان اینجوری اونارو هرگز نمیبینی و ابراهیم  آروم شود و نشست  پیر مرد  هم کنارش و گفت تو احمدی ؟ ابراهیم گفت من چیزی یادم نیست اما به من گفتن ابراهیم هستم پیر مرد گفت میدونم  من  کسی هستم که تورو به این دنیا آوردم ابراهیم گفت تو چی داری میگی مگه جادوگری یا من فرد ابلهی هستم  تو کی هستی  پیر مرد گفت : من  ابراهیم هستم و تو احمد . ابراهیم که حاجو واج مونده بود گفت چی داری میگی من متوجه نمیشم پیر مرد گفت من ابرهیم هستم شوهر فاطمه اما کسی به نام (لراس) منو به این روز در آورداره و زندگیمو به کل داره از من میگیره ابراهیم گفت دست بردار این چه داستانی هست که میگی مگه با بچه طرف هستی پیر مرد گفت تو خودت میدونی که هیچ کسی رو نداشتی و اسمت احمد اما به واسطه طلسم (لراس) به این جا امدی و این داستان اینطور برای تو به وجود امد پس حالا گوش کن تا بهت بگم که باید چیکار کنی تا من نجات پیدا کنم ابراهیم که  تو دوراهی قرار گرفته بود حرف پیر مردو قبول کرد  بعد به پیر مرد گفت تو چرا پس فاطمه با دخترت رو دزدیدی پیر مرد گفت من مجبور بودم چون کسی به حرف من گوش نمی داد و فقط تو هستی که میتونه به من کمک کنه پس از تو میخوام که خوب به حرفام گوش کنی  و به من کمک کنی برای از بین بوردن (لراس) جادوگر پلید و هم تو به زندگی خودت برگردی هم من به زندگی خودم  ابراهیم که همچین داستانی براش عین داستانهای کودکانه بود و باورش سخت  بود فبول کرد که به پیر مرد کمک کنه .اما از پیر مرد درخواستی داشت و گفت منو ببر پیش فاطمه و عسلم تا  از خوب بودن حالشون خیالم راحت شه و پیر مرد به سختی قبول کرد و اونها به راه افتادن و.... ادامه دارد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۱
حسین مزینانی عسکری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">