این چه چیزیس که هر کس پی آبادانی دیار خویش است؟
این چه حسیس که با دیدن بی حوصلگی به دنبال اثبات خویشند؟
شاید راهیس بسوی جاودانگی؟ شاید!
با چه رویی توگویی که مرا اشنا کن تو که در عالم خویش گمراهی ؟
با چه فکری برای اثبات خویش در راهی؟
آری در دل ذهن خویش گفتم من که انگار تولد یافتم ز قلم. قلم من چرا در دست اوست ؟
هر که خواهی باش دنیای سخن از ته دل راه پر پیچو خمش بسیار است.
شاید باز هم با خودت گویی ما را چه بوود با این سخن . راه من را به راه تو چه کار است؟
آری من ز آفتاب گفتمت تو ز ویرانی نور !
خوش بو ود این راه را >گر چه خشتیش کج بو ود .اماچه کنیم گفتنش تا ساختنش چیری دیگر است.
اما جالب آن جاست که ....زندان ذهن پربو ود ز راه فرار.
پس بجوی به دنبال این جواب که چه چیزی بود این سخن؟ شاید یه روزی بفهمی آسمان مال من است!!!
