داستان.شب اسرار امیز {قسمت اول}
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۰:۵۱ ب.ظ
شب اسرار آمیز
به نویسندگی:حسین مزینانی عسکری
مشاهده در ادامه مطلب
پینهای سفت بر کف دست صورتش را با ابی زلال می شوستند . نگاهی به اسمان کرد اسمان ابری بود ارام ارام به راه خود ادامه داد نمی دانست به کجا میرود دنیایش ساده و خیالش پر ازابهام پریشانی بود او به راه خود ارام در کنار پیاده روی سنگی با نگاهی سرد ادامه می داد اسمان باریدن گرفت همه درحال فراراز قطرات باران به دنبال سر پناه بودن اما او همچنان به راه خود ادامه میداد انچنان در عالم خیالیش پروازمیکرد که احساس ضربات باران بر سرو صورتش برایش هیچ حسی نداشت ناگهان باصدای نازوک از عالم خود به بیرون امد خیس خیس بود بچه ای رودر رویش ایستاده بودو به چشمانش خیره. با صدای خسته گفت بله دختر بچه که ان هم مثل ان مرد خیس بود گفت گرسنه ام پولی ندارم مادرم مریض است و ناگهان شروع به گریه کرد اما اشکهایش در زیر باران گم میشودن مرد باهمان دستهای پینه بسته اش دستی بر سر دختر کشید و کمی از ان پولی که با زحمت سخت کوشی ان روزاش بدست اورده بود به دخترک داد دنیا برای ان بچه زیباشود و با لبخندی از مرد دور شود.باران تمام شود و مرد بااندکی پول به راه خود ادامه داد نمی دانست کجا برود جای برای خواب نداشت هوا کم کم تاریک و سرد می شود با خودش فکر می کرد چرا ؟ چرا من؟ و اه افسوس از خود و تقدیر خود می کشید مرد کلاهی چروک را ازجیب نیمه پاره اش بیرون کشید وبر سر خود کشیدهوا سرد بود بخار از دهان گرسنه اش به بیرون میامد اسمان که انگار تا حال ابری نداشته با ستارگان خود شب سردمرد را مهتابی کرده بود بر صندلی نشست و بازهم افسوس کار سخت و درامدکم اورا رنج می داد چشمان خسته اش از خستگی بر هم میرفتند و در همانجا به خوابی عمیغ فرو رفت از خواب بلند شود دید بر تشکی نرم دراز است و اتاقی گرم و غذای لذیذ بر روی میز زیبای که با گلدانی پور از گلهای زیبا اراسته شوده بود و بوی ان گلها اتاق را معطر کرده بودندمرد در حیرت بود ماتومبهوت باورش برایش سخت بودکه در انجا بود ناگهان دراتاق با در زدن ملایمی به صدا درامد انگار کسی تقاظای ورود داشت مرد از جای خود باترسو عجله برخواست لباسهایش هم تمیز ونو بودند به سوی در رفت و در را که وا کرد ناگهان صورت همان دختر بچه کوچک که در زیر باران از او تقاظای کمک کرده بود را دید دخترک که با لباسی زیبا و چهرهی تمیزو نورانیش با لبخندی وارد اتاق شود مرد که ازگیجی ومبهوت بودن ماتش برده بود روی زانوهایش نشست و رو به دخترک کرد و دستانش را بر روی شانهای کوچک دخترک گذاشت و با اضطراب به دخترک گفت اینجا کجاست من کجام تو کی هستی و دخترک با دستان کوچک لطیفش دستی بر صورت مرد کشید و گفت..... ادامه دارد
نویسنده :حسین مزینانی
۹۱/۱۲/۲۶