قسمت دوم داستان:شب اسرار آمیز
شب اسرار آمیز
به نویسندگی:حسین مزینانی عسکری
مشاهده در ادامه مطلب
دخترک دستی بر صورت مرد کشیدو گفت اینجا خانه شماست من هم دختر شما م .اصلا باور کردنی نبود مرد نگاهی عمیق به چشمان دخترک کردو گفت: تو دختر منی من که دختری نداشتم من اصلا زنی نداشتم .ناگهان صدای کلیدی که در حال باز کردن در بود به گوش رسید دوباره مرد به در خیره شود درباز شود و زنی با چهره مهربان و چند شاخه گل به خانه وارد شود دخترک از زیر دستان مرد شتابان به آغوش زن مهربان رفت و با خوشحالی گفت مامان بابا بیدار شوده مرد از روی زانوهایش بلند شود و خیره به چشمان آن زن خیره شود انگار که زبانش بند امده بود زن به طرف مرد آمد اما اوحراصان به این وآن ور میرفت و می گفت من دیوانه شودم شما ها کی هستین من نه زنی داشتم نه بچه نه خانه اینجا کجاس . زن مهربان صندلی چوبی را از زیر میز به بیرون آوردو گفت: آرام آرام عجله نکن همه چیز رو بهت می گم بیا و بشین تا همه چیز رو برای تو تعریف کنم.دخترک به مادر گفت من میرم تو اتاق خودم و رفت سکوت همه خونرو فرا گرفت مرد که نشسته بود و منتظر ناگهان زن به گریه کردن افتاد و گفت ابراهیم تو شوهر منی سالهاس که این روال همیشگی توست هر چند وقت تو به کما میری و وقتی بیدار میشی همه چیز از یادت میره مرد که باورش نمیشود با بغض گفت من کی هستم اسم من ابراهیم نیست اسم من احمد من دارم خواب میبینم مگه نه زن با چشمانی گریان ناگهان سیلی محکمی به صورت ابراهیم زد ابراهیم چشمانش گشاد شوده بودگوشهایش صوت می کشیدن زن گفت تو بیداری بیدار بسته تو رو خدا بسته من هر روزی که تو از کما بیدار میشی می میرمو زنده میشم طاقتم داره از دست میره . ابراهیم با چشمانی اشکالود به اینه روی دیوار به چهره خود نگاهی کرد و سرش را به پاین انداخت و گفت اسم تو چیست زن گفت من فاطمه ام دختربا صدای سیلی به پاین امدو به مادر و ابراهیم نگاهی انداخت و گفت بابامنم عسلم و به سرعت به اغوش ابراهیم پرید و می خندید ابراهیم که نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت با مهربانی عسل را در آغوش نوازش می کرد .ابراهیم به فاطمه گفت : من میرم کمی هوا بخورم تا شاید چیزی یادم بیاد .فاطمه گفت باشه اما این شماره تلفن با این گوشی رو بگیر تا من بتونم پیدات کنم .ابراهیم در خونه رو باز کرد به بیرون رفت هواصاف افتابی بود یواش یواش از کنار خیابون به راه خودش ادامه میداد مغازه دارها با صدای بلند داد میزدن ابراهیم خوش امدی همه انگار میشناختنش و چند سال باهاش دوست بودن ابراهیم که هنوز باورش نمی شود که دارای زن و زندگی خانواده اس با خودش حرف میزدو راه میرفت ناگهان گوشی که فاطمه بهش داده بود زنگ خورد ابراهیم گوشی رو برداشتو جواب داد .اما کسی صحبت نمیکرد و انگار که فقط داشت میشنید که ابراهیم هی میگفت الو الو گوشی قطع شود اما شماره که نششون به ده کی زنگ زده روی گوشی نیوفتاده بود.باز سوال دیگه به سوالهای ذهن ابراهیم اضافه شود .دباره گوشی زنگ خورد اما این دفعه فاطمه بود با صدای لرزون به ابراهیم گفت ابراهیم زود بیا خونه اتفاقی افتاده خواهش می کنم سریع بیا.. ابراهیم که مسافت طولانی رفته بودبا شتاب به سمت خونه به راه افتاد و....ادامه دارد
نویسنده :حسین مزینانی