داستان شب اسرار امیز (قسمت سوم)
نویسنده :حسین مزینانی
ابراهیم که خیلی ترسیده بود به سمت خونه بادوندگی به راه افتاد .جلو در رسید رفت جلو تا در بزنه اما! در نیمه باز بود رفت تو اما هیچ کسی خونه نبود گیج و عصبانی همه جای خونه رو به دنبال نشانی از زن و بچه ای که به تازگی بهشون رسیده بود می گشت اما هیچ چیزی پیدا نکرد عرق از پشیشونیش به راه افتاده بود ناگهان تلفن خونه زنگ زد ابراهیم رفت تا گوش رو برداره اما گوشی قطع شد .دوباره تلفن زنگ زد به سرعت گوشی رو برداشت: الو الو فاطمه تویی!!! شنید که صدایی ضعیف گفت ابراهیم مارو نجات بده ما ... و گوشی قطع شود ابراهیم ناراحت عصبانی نمیدونست چیکار کنه ناگهان چهره عسل دختر ش جلو چشماش اومد گریه فاطمه از شوق دیدن ش با مشت به روی میز زدو سرش رو روی میز گذاشت اشک می ریخت که دوباره تلفن زنگ زد گوشی رو برداشت یه زن بود گفت: الو سلام آقای ابراهیم من کسی ام که زن و بچه تو رو از خونه دزدیدم ابراهیم با فریاد گفت : تو کی هستی به خانواده من چیکار داری مگه ما چیکارت کردیم .و در جواب زن گفت من از تو درخواستی دارم که اگه انجام ندی جون دختر و زنت به خطر میوفته ابراهیم گفت چی هر کاری بگی میکنم فقط به اونا آسیبی نزن .زن گفت: باید به پارک سیمرغ بری و با مردی ملاقات کنی و اون بهت میگه که چیکار باید بکنی ابراهیم گفت باشه من میرم اما کی. اون از کجا بشناسم. گفت تو برو ما بهت زنگ میزنیم. و تلفن قطع شد. ابراهیم به سمت پارکی که اون زن گفت راه افتاد بعد از 1 ساعت به اونجا رسید تو پارک به صورت همه کسایی که اونجا بودن خیره میشود که گوشی که فاطمه بهش داده بود زنگ خورد و زن به ابراهیم گفت: رو صندلی که زیر او درخت بزورگ روبروت برو و بشین منتظر ما باش و گوشی قطع شود ابراهیم به طرف صندلی رفت انگار اونجا خیلی براش آشنا بود رفت رو صندلی نشست 20 دقیقه گذشت اما از کسی خبری نبود که ناگهان دستی روی شونش از پشت گذاشته شود و ابراهیم حراسون برگشت مردی با صورت پیر و چروکیده بود که لبخندی بر روی لبانش بود و گفت نترس چیزی نیست نگران زن و دخترت نباش جاشون امنه ابراهیم که فهمید اون همون مرده به لباس پیر مرد چسبیدو گفت اونا کجان بگو زود باش! پیر مرد گفت بشین تا بگم کجان اینجوری اونارو هرگز نمیبینی و ابراهیم آروم شود و نشست پیر مرد هم کنارش و گفت تو احمدی ؟ ابراهیم گفت من چیزی یادم نیست اما به من گفتن ابراهیم هستم پیر مرد گفت میدونم من کسی هستم که تورو به این دنیا آوردم ابراهیم گفت تو چی داری میگی مگه جادوگری یا من فرد ابلهی هستم تو کی هستی پیر مرد گفت : من ابراهیم هستم و تو احمد . ابراهیم که حاجو واج مونده بود گفت چی داری میگی من متوجه نمیشم پیر مرد گفت من ابرهیم هستم شوهر فاطمه اما کسی به نام (لراس) منو به این روز در آورداره و زندگیمو به کل داره از من میگیره ابراهیم گفت دست بردار این چه داستانی هست که میگی مگه با بچه طرف هستی پیر مرد گفت تو خودت میدونی که هیچ کسی رو نداشتی و اسمت احمد اما به واسطه طلسم (لراس) به این جا امدی و این داستان اینطور برای تو به وجود امد پس حالا گوش کن تا بهت بگم که باید چیکار کنی تا من نجات پیدا کنم ابراهیم که تو دوراهی قرار گرفته بود حرف پیر مردو قبول کرد بعد به پیر مرد گفت تو چرا پس فاطمه با دخترت رو دزدیدی پیر مرد گفت من مجبور بودم چون کسی به حرف من گوش نمی داد و فقط تو هستی که میتونه به من کمک کنه پس از تو میخوام که خوب به حرفام گوش کنی و به من کمک کنی برای از بین بوردن (لراس) جادوگر پلید و هم تو به زندگی خودت برگردی هم من به زندگی خودم ابراهیم که همچین داستانی براش عین داستانهای کودکانه بود و باورش سخت بود فبول کرد که به پیر مرد کمک کنه .اما از پیر مرد درخواستی داشت و گفت منو ببر پیش فاطمه و عسلم تا از خوب بودن حالشون خیالم راحت شه و پیر مرد به سختی قبول کرد و اونها به راه افتادن و.... ادامه دارد