مزینان نیوز

مزینان همان عشق آباد همان دیار سر فراز محل تولد دانشمندان ایران زمین همچون شهید دکتر علی شریعتی مزینانی و دیگر اندیشمندان ایرانی است...
شکلک های ساده,شکلک های بامزه,شکلک های پراستفاده,شکلک های مورد علاقه
شکلک های ساده,شکلک های بامزه,شکلک های پراستفاده,شکلک های مورد علاقه

مزینان نیوز

مزینان همان عشق آباد همان دیار سر فراز محل تولد دانشمندان ایران زمین همچون شهید دکتر علی شریعتی مزینانی و دیگر اندیشمندان ایرانی است...

مزینان نیوز

خدایا ...
به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم اما آن چنان که تو دوست میداری
خدایا ...
چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم آموخت
خدایا ...
رحمتی کن تا ایمان ، نام و نان برایم نیاورد
قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمان افکنم
تا از آنها باشم که پول دنیا می گیرند و برای دین کار می کنند نه از آنها که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند
ای خدا ...
میدانم که برای عشق زیستن و برای زیبایی و خیر مطلق بودن چگونه آدمی را به مطلق می برد . اخلاص ، یکتایی در زیستن ، یکتایی در بودن و یکتایی در عشق ...
خدایا ...
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان
اضطرابهای بزرگ ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن
لذتها را به بندگان حقیرت بخش و درهای عزیز را بر جانم ریز

طبقه بندی موضوعی

آخرین نظرات

نویسندگان

StatsCrop Pagerank

صاحب صدا نزدیک‌تر آمد و به تندی از من پرسید: دکتر شریعتی تویی؟ گفتم: بله قربان مایم(به لهجه سبزواری یعنی ماییم) صاحب صدا که یک تیمسار از سران ارتش شاهنشاهی است با غیظ و تحکم به من گفت: تو پدر مرا درآوردی



به نقل ازفارس، دکتر علی شریعتی مزینانی از جمله مبارزینی بود که در زمان طاغوت مدتی به زندان افتاد. خسرو منصوریان خاطره ای از آن دوران را خود از زبان دکتر شریعتی شنیده و اینگونه نقل می‌کند:

*دکتر شریعتی می‌گفت: یک روز که در زندان در اتاق حسین‌زاده (عطارپور) بازجوی ویژه ساواک بازجویی می‌شدم و چشم بند هم روی چشمانم بسته بود صدای محکم برخورد چکمه‌های سنگینی، به زمین راهروی زندان به گوشم خورد. این صدا رفته رفته با وضوح بیشتری به گوش می‌رسید تا این که صاحب صدا به اتاق ما رسید. در باز شد و حسین‌زاده با دیدن شخص صاحب صدا از جا بلند شد و هر دو پایش را محکم به علامت احترام نظامی به هم کوبید.

صاحب صدا چند گامی به عقب رفت و دوباره برگشت و از حسین‌زاده پرسید: این کیه حسین‌زاده؟

حسین‌زاده گفت: دکتر شریعتی است. قربان صاحب صدا مبهوت و شگفت‌زده پرسید: دکتر شریعتی همان دکتر شریعتی؟

گفت: بله قربان همان شریعتی.

صاحب صدا نزدیک‌تر آمد و چشم‌بند را از چشمانم برداشت و به تندی از من پرسید: دکتر شریعتی تویی؟

گفتم: بله قربان مه یوم. (به لهجه مزینانی یعنی منم) صاحب صدا که اکنون از جلوه‌هایش می‌شد حدس زد یک تیمسار از سران ارتش شاهنشاهی است با غیظ و تحکم به من گفت: تو پدر مرا درآوردی.

گفتم: مگر ما کی هستیم و چه کار کردیم که پدر شما را درآوردیم؟

گفت: چه کار می‌خواستی بکنی و اصلا چه کاری مانده که بکنی؟

خلاصه این که تیمسار روی صندلی نشست و رو به حسین‌زاده شروع به سخن گفتن کرد. من دختر جوانی دارم که بسیار منظم و مرتب و مجلس آرا بود به موقع درسش را می‌خواند، مهمانی می‌رفت، تفریح می‌کرد و می‌رقصید. تا این که مدتی پیش احساس کردم رفتار دخترم دگرگون شده و خیلی سرسنگین است. یک روز که به مناسبت دریافت درجه تیمساری مجلس مهمانی مفصلی برگزار کرده بودیم. همه امرای ارتش شرکت داشتند. اما هر چه صبر کردم، دخترم به مجلس ما نیامد. چند بار هم دخترم را صدا کردم اما باز از اتاقش در طبقه بالا بیرون نیامد.

سرانجام خودم به در اتاقش رفتم. در اتاق بسته بود آن را باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم. دخترم روی تخت افتاده بود و به شدت گریه می‌کرد. من که ناراحت شده بودم، او را از جایش بلند کردم که دیدم بالش او از اشک‌هایش خیس شده است. روی تخت کتابی هم باز بود. کتاب را نگاه کردم« فاطمه، فاطمه است» نوشته دکتر شریعتی.

در این هنگام تیمسار با تندی و پرخاش رو به من (دکتر شریعتی) کرد و گفت: فلان فلان شده این هم کتاب است که تو نوشته‌یی؟ فاطمه، فاطمه است؛ یعنی چه؟ پس می‌خواستی فاطمه کی باشد؟

تیمسار باز رو کرد به حسین‌زاده و ادامه داد: من برای این که ته و توی قضیه را در بیاورم از اهل خانه شروع به تحقیق کردم. تا این که بالاخره از طریق راننده‌ام متوجه شدم دخترم ماه‌هاست به حسینیه‌ ارشاد می‌رود. اوایل عصرهای جمعه از ساعت 2 برای اینکه در حسینیه جای نشستن باشد راننده‌ام را به حسینیه می‌برده و شب‌ها برمی‌گردانده است. اندک اندک در جمعه‌های بعد دخترم با چند دختر دیگر در حسینیه ارشاد آشنا می‌شود که اهل جنوب شهر بودند. بر این اساس با ماشین راننده من که شماره و نشان تاج سلطنتی را بر خود داشت آنها را به منازل خود می‌رساند حالا یک نفر در گود عرب‌هاست.

یکی دروازه غار یکی در امامزاده حسن. تیمسار باز هم رو به من (دکتر شریعتی) کرد و گفت: حالا فهمیدی چه بلایی سر من آوردی؟

دکتر شریعتی پس از نقل این خاطره برای ما تحلیل می‌کرد: یک انقلاب در حال تکوین است. دکتر سپس به سرگذشت کاترین عدل اشاره می‌کرد. کاترین عدل، دختر پروفسور عدل بود که پس از سقوط از کوه و قطع نخاعش با یک جوان روشنفکر مذهبی ازدواج کرده و تحت تاثیر کتاب‌ها و نوارهای دکتر شریعتی نام خود را از کاترین به بی‌بی فاطمه تغییر داد. البته هر دوی این‌ها طی یک درگیری مسلحانه کشته شده و تنها دخترکوچک‌شان جان سالم به در برد.

دکتر می‌گفت: در جامعه‌ای که کاترین به بی‌بی‌ فاطمه تبدیل شده باشد دیگر جلوی این جریان پرشور و خروش را نمی‌توان گرفت یک انقلاب در بطن این جامعه در حال شکل‌گیری است.

منبع:

شاهدان کویر مزینان

http://www.razmandeshomal.ir/showpost.asp?id=9347

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۰۶
حسین مزینانی عسکری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">